نمكي

سالومه تهراني
salometehrani@yahoo.com

قلبش تاپ تاپ مي كرد, پاهايش سست و دهانش خشك شده بود ,به زور آب دهانش را قورت مي داد, آخر ساعت 3:00 بعدازظهر بود. از پشت مشبكهاي پنجره آشپزخانه مثل زنداني كه منتظر لحظه آزادي مي باشد به بيرون زل زده بود, انگار به تمام دنيا استغاثه مي كرد .ناگهان زمان متوقف شد. صدايي در كوچه پيچيد صداي آشناي هر روزه:
"نمكيه, نمكي"
مثل تمام روزهاي گذشته, آيينه را برداشت براي بار هزارم از ده دقيقه پيش تا بحال خود را در آيينه نگاه كرد. همه چيز آماده بود. امروز با تمام روزهاي گئشته فرق مي كرد. با تمام روزهايي كه او فقط به اميد بالا آوردن سر نمكي جوان دلخوش كرده بود و بعد از گذشتن او از پيچ انتهاي كوچه او هم از رف كنار پنجره پايين آمده و خود را به اتاقش رسانده و براي چندمين بار متوالي كتاب شازده كوچولو را باز كرده و قسمت داستان روباه و شازده را خوانده بود. نمكي جوان او را اهلي كرده بود و چه اهلي كردني ولي امروز فرق داشت. مادر ديشب سر ميز شام مژده داده بود كه براي شركت در كنفرانسي در مورد نقش زنان در جامعه مدت سه روز بايد از كشور خارج شود, تا انتهاي شام خودش را كنترل كرده بود كه از خوشحالي جيغ نكشد, حتي با ادا و اطوار زياد ابراز دلتنگي كرده بود. حالا او بود و خانه بدون مادر .مي توانست براحتي او را بداخل دعوت كند. سر بر سينه اش بگذارد. گريه كند. درددل كند. از تنهايي هاي بي پايانش بگويد .از نيازش به يك مرد يا شايد به پدري كه هيچوقت وجود نداشته و يا لا اقل او نديده. او مي خواست نمكي جوان همه كسش شود. از روياهاي شبانه اش بگويد از هماغوشيهايشان در خواب و جان كلام مي خواست بگويدكه مي خواهد زنش شود .
لاي در را باز كرد, سرش را بيرون آورده و با صدايي كه گويي از ته چاه بيرون در مي آيد گفت: " آقاي نمكي" پسر جوان سرش را برگرداند لبخندي زد و گفت:" بفرمايين آبجي نون خشك دارين؟" چيزي ته دل دختر تكان خورد ولي بروي خودش نياورد شايد اصلا نفهميد. گفت:"نه! راستش كسي خونه نيست من تنهام مي خواستم اگر ممكن است كمكم كنيد تا چند تكه وسيله را از انباري بياورم بالا " نمكي جوان در چشمش برقي جهيد. دختر بروي خودش نياورد شايد باز هم نفهميد, گفت:"اي به چشم " و تقريبا به درون خانه جهيد او هر چه از صبح آماده كرده بود كه بگويد يادش رفته بود. هيجانزده و مضطرب و مقدار زيادي ترسيده بود ولي يا بروي خودش نمي آورد و يا نفهميده بود, ناگزير گفت:" شربت براتون بيارم ؟!هواي بيرون گرمه" نمكي جوان گفت:" البت! از دست يه همچين جيگري شربت خوردن چه حالي داره " دختر از تو يخ كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد. وقتي شربت را تعارف مي كرد سرش را بالا آورد, عينا مثل دخترها در مراسم خواستگاريشان و نگاهش با نگاه جوان گره خورد ولي چيزي كه ديد شببه محبت نبود ,دلش لرزيد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد. پهلوي جوان نمكي نشست و با دستپاچگي گفت:" شما صداي خيلي زيبايي دارين" نمكي گفت: " ننمون هم همين رو ميگه" دختر سرش داغ كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد, ادامه داد:"من خيلي تنهام .تنها دلخوشيم كتابامه و سازم و اين اواخر هم شما . هرروز از صبح تا بعدازظهر منتظرم تا صداي شما را بشنوم, انگار تمام وجودم آروم ميشه, در واقع شما منو اهلي كردين !"
نمكي جوان گفت:" مگه دور از جون شما سگي"و قهقهه خنده را سر داد دختر بغض كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا ... "مي دونبن من خيلي شبا خواب شما رو مي بينم مدتهاست كه آرزوي اين لحظه رو داشتم كه با شما صحبت كنم درددل كنم از غصه هام بگم از اينكه چقدر به حضور قوي يك مرد مثل شما نياز دارم " ناگهان بازوانش تير كشيد ,دستهاي نمكي دستانش را محكم گرفت ,دلش غنج رفت ولي نه غنج نبود دلش شكست ديگر نمي توانست بروي خودش نياورد...
سردي اتاق او را از خواب پراند. دور و برش ديواري بود پر از موزاييك چقدر تنش درد مي كرد .سرش را به هزار زحمت گرداند, پليس جواني را بالاي سرش ديد و آنطرفتر مادر كه كز كرده بود .دوباره چشمانش را بست. صدايي را از دور دستها شنيد:" خدا را شكر كنين زنده مونده ,ما هم تمام سعيمون رو مي كنيم كه اون كثافت رو دستگير كنيم. دخترتون الان به حضور شما وپشتيبانيتون نياز داره تا دوياره بتونه از نو شروع كنه ولي مي دونين براي من خيلي عجيبه كه با اون همه حفاظ پسره چه جوري وارد خونه شده؟!"
از كوچه صدايي مبهم مي گفت:" نمكيه, نمكي"
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32234< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي